همه تنها هستند!
آهسته، آرام و با خيالي راحت، با شوري در وجودم روي سنگ فرشهاي پارك قدم ميزدم. نسيم نرم و خنكي ميوزيد، كه برايم دلچسب بود. برگهاي درختان را به رقص واميداشت. كنار حوض شش ضلعي نشستم، تا كمي به ياد بچّگي با آب بازي كنم. آب را لمس كردم اجازه ميدادم ميانِ انگشتانم بلغزد، به من بخندد. چند جرعه به صورتم زدم تا در گرماي تابستان، سرد بودن را حس كنم. در همين يك وجب لذّت بودم كه چشمم به دختر خوشگل سياه پوشي افتاد. كه تيپ فشن زده بود و چند تا از موهايش را به صورتش انداخته بود. جذّابتر به نظر ميرسيد. سرش را بالا گرفت، در مردمكهاي آبي چشمانش اشك موج ميزد. و هر چند لحظه قطرهاي سرازير ميشد و او زود پاكش ميكرد. به طرفش رفتم، تا شايد كمكي بكنم. گفتم: «ببخشيد خانم، مشكلي پيش اومده» بدون اين كه من را بشناسد يا اعتنايي كند. جواب داد: «اين همه بدبختي براي يه آدم مگه ممكنه، دنبال مادرم اومدم، داره اين ورا ميپلكه ...» مِنْ مِنْ كرد و گفت: «يعني داره گدايي ميكنه اين جا نشستم». يك جوري ناز و ادايي كرد و گفت: «تا ... خرجم در بياد». يك حسّي دستم داد و هاج و واج ماندم نميدانم كي اشك از چشمانم جاري شد. نفهميدم، چي شد. فقط دويدم و از دختر بيچارهي نكبتي فاصله گرفتم و روي نيمكتي نشستم. لَهْ لَهْ ميزدم، نفسم بند آمده بود. به حال دختر زار زار گريه كردم. داشتم ديوانه ميشدم. ديگر برگهاي درختان نميرقصيدند، ساكت بودند. انگار درختان هم چون ميلهي سرد سربي زندان من را اسير كرده بودند. آب حوض ديگر بوي زهر ميداد نميدانم چگونه اين حوض به كام گنجشكان مطلوب بود. شايد ... نميدانم ... متوجّه شدم، كه پرندگان آواز نميخوانند، از درد فرياد ميزدند. فلاكت و بدبختي را در يك لحظه تمام قد ديدم و احساس كردم. چقدر بيخيال بودم. پارك بد جوري خشن شده بود. شايد همه اين وضع را ميديدند، درك ميكردند، ميفهميدند، ولي چشم پوشي ميكردند. به چه دلايلي، نميدانم امروز آن روي ديگر زندگي را ميديدم. ضعف كردم، عرق سردي بدنم را گرفت، داشتم بالا ميآوردم. نميدانم شايد، گشنهام بود. يك لقمه نان را از كيفم در آوردم تا بخورم: «آقا... دو، سه روزه هيچي نخوردم، اگه ممكنه يكه تكّه هم به من بدين خيلي ...» پسركي بود، كه براي تكه ناني التماس ميكرد. نصف لقمهام را به دستهاي زمخت و كثيف و پوست كندهاش سپردم، تا بخورد. بغض ديگر گلويم را ميفشرد و لقمهاي كه در دهانم بود نتونستم قورت دهم. به زور قورتش دادم و از خوردن منصرف شدم. ديگر گذاشتم توي كيفم كه شايد بخورم. با بيحالي بلند شدم نفرتي از پارك تمام وجودم را گرفت. به گوشهي پارك خزيدم، تا با گريهي آرام خودم را سبك كنم، كه پسر پانزده سالهي معتادي را ديدم. كه كنار درخت دمر و تقريباً بيحال افتاده بود. و از نرسيدن مواد به بدنش ميلرزيد، عرق كرده بود. استخوانهايش تير ميكشيد. در فضاي ماتم زده، كدر و از هم گسيختهي شب كه صورتم از گريه سرخ شده بود و دستهايم را در جيبم گذاشته بودم از پارك لعنتي زدم بيرون. حالا با حالتي افسرده و غمگين و شور و راحتي از دلم رخت بر بسته بود، به خيابان دم كرده، پيچيده گيجوار به راهم ادامه دادم. صدایي كه انگار از اعماق گلويي بر ميخواست در سرم سوت كشيد. به دوروبر نگاه كردم، ديدم پيرمرد خنضر پنزري روي كارتن نشسته، و هورت هورت خوردن سوپ آبكياش صدايي به پا كرده است. سوپ از لب و لوچههاي پر ريشش سرازير ميشد و با ولع تمام نان خشكها را با دندانهاي زرد و تك و توك ماندهاش ميجويد. مات و مبهوت ماندم. خشكم زد، بوي بد و تعفّناش از دور به مشامم ميخورد. استخوانهايش از فرط گرسنگي بيرون زده بودند. لباسهايش پاره شده بودند وقسمتهايي از بدنش معلوم بود. به طرفش رفتم. نصف ديگر لقمهام را كنارش گذاشتم، و زود از آنجا دور شدم تا شايد سير شود. واقعاً خودم هم مانده بودم. دلم براي اين ميسوخت كه چرا تا به حال رُخ ديگر زندگي را نديده بودم. اين افراد بودند و ما نميديديم ونمی دانستیم.
پايان
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: -\داستان کوتاه -پویا اسکندری-\ ,